یاشهید
...نیروها برای نفسگیری و استراحت در آنجا نشستند و من قدمزنان آمدم سرستون گردان.
دیدم محسن (وزوایی) با بیسیم صحبت میکند.
انگار با حاج احمد (متوسلیان) صحبت میکرد و میگفت: راه را گمکردهایم. بلدچی هیچچیز نمیدونه...
حاج احمد میگفت: آنها دست دادهاند. تو چرا دست ندادهای؟
-ما سرگردونیم. چوپونها... چوپونها...
آنجا تازه فهمیدیم گم شدهایم.
همهمه شد بین بچّهها.
همهٔ چشمها به محسن بود.
نمیدانستم این گره کور را چطور باز میکند.
محسن یکدفعه بلند شد،
از ستون گردان فاصله گرفت و رفت تو دل دشت و تو تاریکی گم شد.
شبحش را دیدیم که در دل تاریکی قامت بست و نماز خواند.
...من نمیدانم؛
خدا میداند آن شب به محسن چه گذشت.
چند دقیقهٔ بعد، از سر نماز بلند شد و خیلی قرص و محکم آمد طرفمان و گفت: برادرا! بلند شید و به ستون حرکت کنید؛
یک جوری رفتار کرد که انگار پنجاه سال است آنجا را میشناسد...
نیم ساعت نشد که صدای آتش توپخانه از دور شنیده شد...
با کمی تغییر و تلخیص از کتاب کوچهٔ نقاشها ، خاطرات سید ابوالفضل کاظمی ؛ انتشارات سورهٔ مهر
پ.ن۱: برای ادامه داشتن این مجموعه پُستها میتونید تصاویر و شعر یا متنهای مرتبط خودتون رو از هر طریق ممکن برای صفحۀ یاشهید ارسال کنید.
پ.ن2: برای دریافت تصاویر در اندازۀ اصلی روی آنها کلیک کنید.